چهارشنبه ۱۲ اردیبهشت ۰۳

خبر داغ از خبرگزاريها: :حضور پررنگ مدافعان افغانستاني در حرم حضرت رقيه/ «فاطميون» با لباس نظامي آمدند

۱۳ بازديد


خبر اختصاصي:
كاروان جمهوري اسلامي ايران در مسابقات بزرگ پارالمپيك كار خود را با كسب پانزدهمي به پايان رساند. ورزشگاران ايران در اين رقابتها با كسب هشت مدال طلا, نه مدال نقره و هفت مدال برنز و در مجموع 24 مدال كار خود را به پايان رساند. ايران در دوره قبلي رقابتهاي پارالمپيك موفق به كسب رتبه يازدهم در جدول مدال ها شده بود و از اين حيث رتبه ايران چند پله نزول پيدا كرده بود. همچنين حادثه تلخ اين رقابتها كه كام همه ورزشكاران را تلخ نمود مرگ دوچرخه سوار كشورمان در مسير مسابقه بود

خبر اصلي:
گروه امنيتي دفاعي خبرگزاري فارس- مهدي بختياري خبرنگار اعزامي به دمشق: برخي تازه اعزام شده‌ بودند و برخي هم به تازگي از ميدان جنگ بر مي گشتند. هر دو گروه خسته راه بودند و تعدادي از آنها تنها وقت داشتند تا لباسي عوض كنند، دوشي بگيرند و خود را به حرم حضرت رقيه(س) برسانند.

امشب چهارمين شب محرم بود و بنا بر رسم قديمي، روضه «محمد» و «عون» دو فرزندان حضرت زينب(س) خوانده مي‌شود.

تعداد بچه هاي فياطميون بيشتر از شبهاي قبل بود. خودم را ميان آنها جا دادم تا از نزديك عزاداري آنها را ببينم.

اكثرا با لباس نظامي آمده بودند، با پَچ هايي كه روي بازوي آنها بود و نوشته شد بود «كلنا عباسك يا زينب».

برخي هم بر روي سينه شان «فاطميون» داشتند و تعداد كمتري هم تي شرت سياه پوشيده بودند كه روي آنها عبارت فاطميون با رنگ زرد نقش بسته بود.

سمت چپم مردي تقريبا 50 ساله با موهاي جوگندمي و كلاهي بر سر كه دوري آن عبارت «لبيك يا زينب» داشت و سمت راستم جواني 23 ساله بود؛ با قد و ريشي كوتاه.

پشت سر آنها هم تعداد ديگري از افغانستاني‌هاي مدافع حرم نشسته بودند.

جاي ما نزديك ضريح بود و در كنار ضريح هم تعدادي نشسته بودند و آرام آرام گريه مي كردند. صدايشان مفهوم نبود ولي يكي از آنها را (كه از بچه هاي فاطميون بود) ديدم. موبايلش را روشن كرده بود و تصويري داشت با فرد ديگري آن طرف خط صحبت مي كرد و به او نشان مي‌داد كه الان در كنار ضريح حضرت رقيه(س) است. چشمهايش از گريه باد كرده و چند ثانيه بعد، صفحه مويابلش را بوسيد، آن را خاموش كرد و در جيبش گذاشت.

روضه كه شروع شد. همه خودشان را جلو منبر رساندند تا در مركز عزاداري باشند.

امشب حرم شلوغ بود و نزديك به 100 نفر از حاضران همين بچه هاي فاطميون بودند؛ بلند بلند گريه مي كردند و هيچ كدامشان را نديدم كه چشمهايش خيس نباشد.

لباس هاي نظامي برخي -با طرح هاي ديجيتالي و لجني- هنوز خاكي بود و احتمال مي دادم كه از منطقه نبرد برگشته باشند.

شبهاي قبل ديده بودم كه از خانواده شهداي افغانستاني تعدادي در مجلس روضه هستند و حتي شب قبل وقتي مداح براي صحنه سازي روضه حضرت رقيه(س)، دختر 3 ساله اي را بالاي منبر آورد، دختر يك شهيد افغانستاني بود.

اما امشب حضور مدافعان حرم افغانستاني بيشتر بود.

افغانستاني ها در صورتشان حياي خاصي دارند، خصوصا وقتي بعد از روضه با آنها دست مي دادم و سلام و عليك مي كردم بيشتر متوجه مي‌شدم.

روضه كه تمام شد منتظر بودم تا با كي از آنها صحبت كنم.

آخر مجلس وقتي غذاي نذري هم تمام مي شود، برخي براي گرفتن عكس يادگاري با ضريح مي آيند و تنها ده دقيقه وقت دارد چون چراغها خاموش مي شود و هم بايد حرم را ترك كنند.

مدافعان حرم هم -چه ايراني، چه افغانستاني و چه غيره- با اتوبوسهايشان مي روند.

وقت زيادي نبود.

چند نفر از فاطميون داشتند عكس يادگاري مي‌گرفتند. جلو رفتم و با يكي از آنها سلام و عليكي كردم.

اسمش مصطفي بود. 24 ساله با لباس نظامي لجني.

خانواده اش افغانستان هستند و خود او چند سال است كه در ايران زندگي مي‌كند.

مي گفت قبل از آمدن به سوريه، نجار بوده ولي وقتي براي اعزام، اعلام نياز شده كار را رها كرده، ثبت نام كرده و به سوريه آمده است.

اين سومين اعزام او بود و با هر اعزام هم حدودا دو ماه در سوريه مي ماند.

از او درباره حرف‌هايي كه راجع به مدافعان افغانستاني حرم مي‌زنند سوال كردم. همه را شنيده بود.

وقتي نظرش را پرسيدم، خنديد و گفت: چه بايد بگم؟

گفتم مي گويند شما در ازاي آمدن به سوريه امكان اقامت در ايران مي گيريد. جواب داد: من الان هم در ايران مقيم هستم. هم كار دارم و هم درآمد.

بيشتر كه پرسيدم، گفت بهتر است حرفي نزنيم چون آن كسي كه بايد بداند، خبر دارد.

سوال كردم اگر تصميم بگيري -به هر دليلي- ديگر به سوريه نيايي، كسي تو را مجبور خواهد كرد؟ گفت من الان هم با اصرار آمده ام چون افراد زيادي در نوبت هستند و مي خواهند به سوريه بيايند.

مصطفي 3 خواهر و 2 برادر دارد و خودش فرزند سوم خانواده است.

صحبتمان طولاني شده بود و او عجله داشت تا به اتوبوس برسد. تا دم در خروجي حرم با هم رفتيم. حتي وقتي تعارف كردم كه با هم چاي بخوريم گفت وقت نيست.

آخرين سوالم را از مصطفي پرسيدم: «به كجا اعزام مي‌شويد؟» جواب ديپلماتيكي داد و گفت: جبهه اصلي در حلب است.

خواستم سوال كنم از اسارت، مجروحيت و مرگ نمي‌ترسي؟ به نظرم سوال بيجايي آمد. كسي كه 3 بار اعزام شده و با اصرار آمده است، از چه چيزي مي‌ترسد؟

عكس: علي خارا

تا كنون نظري ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در مونوبلاگ ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.